آدامس با طعم کروکودیل
بعد از مُردنم دفتر هایم را بسوزانید که کم تر تحقیر شوند!
دفتر ها را از ته کتابخانه بیرون کشیدم و یکی یکی نگاه کردم. میزان خریتم لای برگه هایشان بود. همیشه نه اما تا می توانستم خریتم را میان برگه هایشان داد می زدم. شده بود با یک خط خطی یا یه فحش یا یه نامه ی طولانی یا کلی شعر و حتا جای اشک هایم رویشان و خطی که دورش کشیده بودم.
به مُردنم فکر کردم. که اگر بمیرم کسی نمی فهمد آن خط خطی 19 مرداد سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج برای چه چیزی بوده و چقدر حالم وخیم بوده است و از بی بغلی و دست نوازش از یه تنفر عجیب با تمام قدرتم روی آن برگه خط های سفت و تنفر انگیزی کشیده بودم با یک خودکار کم جون سبز رنگ که باید عرض کنم رنگ سبزش آب دهنی بود، یعنی انقدر کم رنگ و به درد نخور بود.
بعد از مُردنم این دفتر ها به درد سطل آشغال هم نمی خورند چه برسد به ورق زدن و آه کشیدن.
یک چیز هایی را فقط و فقط خود آدم می فهمد و بس.
زنی در من است که باور نمی کند فرزند تازه به دنیا آمده اش حالا مرده است. باور نمی کند!
مدت هاست
شاید به قدمت چند سال زیاد. فکرم به بچه دار شدن که می رود. خودم را زنی تصور می کنم که نه ماه را گذرانده است. حالا دردش گرفته و زایمان کرده و چشم که باز می کند بهش می گویند "متاسفیم، دووم نیورد. خدا صبرتون بده"
جیغ های خودم را میشنوم. انقدر جیغ می زنم که حنجره ام یا پاره میشود یا صدمه ای می بیند.
صدای جیغ های خودم تو سرم که می پیچد. سرم را با دست هایم محکم فشار می دهم، روی گوشم فشار می دهم و باتمام وجودم گریه می کنم. و التماس زنی می کنم که دارد از مردن فرزند تازه به دنیا آمده اش ضجه می زند، به خودم التماس می کنم که آرام شود.
و این کاری ست مدام و بی اختیاری. ترسی وحشتناک. وحشتناک تر از اینکه به تو بگویند هیچ گاه بچه دار نخواهی شد. وحشتناک تر از هر چیزی که فکرش را می کنم.
کربلایت ارزویم.
از همان شب هایی که میروی چادر نماز گل گلی ات را سرت می کنی و می خزی توی سجاده ی تمیز و معطرت روضه ای از بنی فاطمه برای دلتنگی هات میذاری و از این دوری گریه می کنی و ازش می خواهی که تمام کند این فراق را.... معشوقه هم هرچقدر ناز دار باشد باز هم گاهی نیازی را تامین می کند.
خانوما آقایون منم یه سیب گلو دارم!
ک چی زی توی گلویم رشد کرده. یک چی زی مثل سیب یا شاید هم هلو. اب که قورت می دم بیشتر اذیتم می کنه. نمی رم جلوی آینه چون تصوراتم رو ازش بهم می ری زه. از وقتی اینجوری شدم همش حس می کنم من هم یک سیب گلو دارم. سیب گلویی فقط و فقط مال خودم. می دونم اسمش سیب ادمه. اما دلم میخواد سیب گلو صداش کنم. از همونایی که حسرت برانگیزن و فقط بعضی از مردها دارنشون. من دلم می خواست یکی از اون ها رو داشته باشم. از همون مدلای استخونی و برجسته. مامان می گه زن داشته باشه زشت می شه. امامن واقعا دلم میخواست داشته باشمش حتا اگه زشت می شدم.
اما حالا حس می کنم دارم. بارها وسوسه شدم برم جلوی اینه و دیدی بزنم و اگه داشتم هی براندازش کنم اما چون می دونم این یک تصوری بیش نیست نمی رم که کاخ ارزو هام رو سرم خراب نشه. ترجیح میدم با تصورش زندگی کنم. یه وقتایی هم وسوسه میشم بهش دست بزنم ببینم هست. اگه باشه جیغ بکشم و به همه نشونش بدم. اما چون می دونم اینم تصوره جلوی خودمو می گی رم.
این سیب دراومده توی گلوم اذیتم می کنه اما این خیال واهی که واقعا من هم سیب گلو دارم برام اذیتشو دوست داشتنی می کنه.
از همین جا به همه ی اونایی که سیب گلو دارند حسودی عرض می کنم باشد که کوفتتان شود.(البته شوخی می کنم. نوش جونتون. خدا به ما هم عطا کنه. والاع)
پ.ن: هر کی عکس مرتبط توپ برای ان پست پیدا کرد یه جایزه داره.
نامه ای برای دوست.
ژی عزیز بعید می دونم دیگه اینجا رو بخوونی
امروز گشتم ببینم می توونم پیدات کنم اما انگار دیگه نیستی. کرو هنوز دوستت داره و به یادته. منو یاد روز های ناب و خوب زندگیم میندازی. منو یاد زمانی که پر از شور و نشاط بودم میندازی. دلتنگتم ژی!
شما بودین عاشقش نمی شدین؟!
شهرزاد: وقتایی که خواب بودم، میومد صدای نفسامو ضبط می کرد!
شما بودین عاشقش نمی شدین؟!
#اژدها_وارد_میشود
فيلمي كه با هر چيزيش آدم را شگفت زده مي كرد. با بازي بازيگرانش. جلوه هاي ويژه اش. با گريم و طراحي لباس هايش. با موسيقي و تصويربرداريش. و از همه مهم تر با موضوع و پرداختن به آن. با هيجان و رمز آلود بودن و از همه جذاب تر واقعي بودن داستان.
فيلمي كه مي توانم بدون هيچ اغراقي بگويم كه جذاب تر از فيلم هاي رمز الود و ترسناك هاليوود بود و باعث شد تلخي فيلم پنجاه كيلو آلبالو را يك جا بشورد ببرد پايين.
انقدر شما را به خود جذب مي كند كه شما صداي دعواي كناريتان با پشت سري اش را نمي شنويد و اصلا برايتان مهم نيست دور و براتان چه مي گذرد. فقط تلاش مي كنيد با آن سه نفر توي فيلم از ماجرا سر دربياوريد و لذت ببريد.
بي اغراق مي توانم بگوييم ثانيه اي از ديدن فيلم احساس خستگي نكردم. و اين فيلم قطعا تر بايد تو سينما ديده شود. و قطعا ترش بايد ديده شود. داستان گويي فيلم به قدري جذاب و جالب هست كه نه فرصت مي كني و نه مي تواني به اين كه چه مي شود فكر كني و تهش را حدس بزني. و هر لحظه با يك چيز جذاب تري هيجان زده مي شوي.
آدم دلش مي خواهد به ماني حقيقي يك دمت گرم محكم بگويد براي اين فيلم.
از همه بيشتر توي كل فيلم دلم مي خواست با آن سه نفر بودم يا خود كيوان بودم. کیوانی که برای بار اول وارد کشتی می شود و نوشته های توی کشتی را می خواند می گوید"این دست خط عین دست خط من است. شبیه نه. عین." و بعد اسم حلیمه را درمی آورد و بعد تر والیه را بچه ی واقعی خودش می داند. اینکه صدای سکوت را از هم تمیز می دهد و.... . و چقدر آن كشتي جالب و خوب بود.
نقد های خوب و متفاوتی خواندم و کاری به هیچ چیزیش ندارم. بنظرم با وجود فیلم های عجیب جالب هالیوودی یه فیلم ایرانی آمده ست که روی دست فیلم هایی با تم رمز آلود و هیجان انگیز و ماجراجوی هالیوود زده است و دارد می شود یک شروع جالب انگیز در سینمای ایران.
انقدر این فیلم باعث شد من از خودم و فضای اطرافم دور شوم و پرت شوم به دنیایی که بابک و کیوان و بهنام تویشان بودند که دلم میخواد چند بار دیگر تنها بروم سینما و به تماشاش بشینم.
پ.ن: نمی دونم مسعود فراستی این فیلم رو هنوز نقد کرده یا نه. هرچی گشتم خودم چیزی پیدا نکردم اما اگه برام پیدا کردید لینکشو بدید بهم.
پ.ن: توصیه می کنم شدیدا این فیلم رو برین تو سینما ببینید و به همه چیزش دقت کنید. همه ی همه چیز فیلم.
و این قلب درد های لعنتی.
آدم هايي كه مجبورند اغلب و شايد هم هميشه اولين نفري باشند كه چمدان را در آن رابطه ببندند و ياعلي بگويند و هميشه بر خلاف ميلشان بروند
جملاتي را بارها خواهند شنيد كه مبني بر سنگ دليشان يا حتا تر بي احساسيشان.
اما اين جماعت بخاطر اجباري كه خواسته يا ناخواسته حواله ي گردنشان شده شبيه آدم هايي كه خلاف جهت كوران حركت مي كنند، زجر مي كشند و بارها مي خورند زمين و باز بلند ميشوند و مي روند. بر خلاف دلشان حركت مي كنند و چه بد اجباريست اين عقل و منطق وامانده!
خدا من را جزوه يكي از آن آدم هاي چمدان به دستِ مجبور، كرده ست و اصلا خيال نمي كند بابا ما هم دلي داريم....
اسمش را مي گذارم #دوشنبه_ها_به_وقت_رفتن
پ.ن: عکس مال پارسال همین موقع ها توی کوچه پس کوچه های کربلا بوده. فکر می کردم بیشترین عکسی که به این متن و حسم نزدیک باشه همینه. چقدر به حال و هوای اون کربلا با همون ادماش محتاجم.
نقطه. سر خط
يكي ديگر از اشتباه هاي اغلب ما آدم ها تعريف نكردن است.
اگر وقتي موضوعي اتفاق مي افتاد و براي تعريف كردن آماده مي شد ما مي رفتيم دو تا چايي مي ريختيم و ميشستيم با يكي حرف مي زديم بدون ترس از ذره اي قضاوت شدن همه چيز خي لي بهتر پيش ميرفت. يك باره همه چيز را تعريف مي كردي و يك باره يكي همه چيز را گوش مي كرد.
حالا اينجا ميشود نقطه گذاشت و رفت سر خط.
رفتنش شبیه رفتن همه چی ز می مونه!
illustration by : magggestic
پری دخت: از چیز هایی که من دوست داشتم خیال پردازی های قوی بود. هر شب سعدی و یک چراغ قوه و من رو می زد زیر بغلشو بقول خودش خرکش می کرد و می اورد زیر آسمون سیاه و پر ستاره می گفت حالا دراز بکش و برام ازشون حرف بزن.
دلم ضعف می رفت که دوست داشت بشنوه. می خواد تخیل های من رو بشنوه و بهشون گوش کنه حتا.
دستشو میزد زیر سرشو می گفت: دِ...چرا معطلی؟! شروع کن تا صبح نشده و ستاره نذاشتن و برند.
بعد من با یک هیجان زیادی ازشون حرف می زدم و کوتاه نمی اومدم بدون هیچ تنفسی بینش و اون فقط میشنید و گاهی سوال هایی می پرسید که هیجانم رو بیشتر می کرد. یک وقتایی هم وسطش یه غزل عاشقانه از سعدی اون می خووند و یه غزل من می خووندم. یه وقت که به خودمون میومدیم دیگه صبح شده بود.
مسیحا رفتنش شبیه رفتن همه چیز می مونه. این رو فقط من می دونم!
پ.ن: زندگی یه جاهایی باید هوا بده. مثل وقتی که یه مدت زیادی زیر آب بودی باید بیای بالا نفس بکشی و باز بری زیر آب تا بتوونی دووم بیاری. زندگی!!! تنفس لطفا!
شما بودین عاشقش نمی شدین؟!
شهرزاد: وقتایی که خواب بودم، میومد صدای نفسامو ضبط می کرد!
شما بودین عاشقش نمی شدین؟!
#اژدها_وارد_میشود
فيلمي كه با هر چيزيش آدم را شگفت زده مي كرد. با بازي بازيگرانش. جلوه هاي ويژه اش. با گريم و طراحي لباس هايش. با موسيقي و تصويربرداريش. و از همه مهم تر با موضوع و پرداختن به آن. با هيجان و رمز آلود بودن و از همه جذاب تر واقعي بودن داستان.
فيلمي كه مي توانم بدون هيچ اغراقي بگويم كه جذاب تر از فيلم هاي رمز الود و ترسناك هاليوود بود و باعث شد تلخي فيلم پنجاه كيلو آلبالو را يك جا بشورد ببرد پايين.
انقدر شما را به خود جذب مي كند كه شما صداي دعواي كناريتان با پشت سري اش را نمي شنويد و اصلا برايتان مهم نيست دور و براتان چه مي گذرد. فقط تلاش مي كنيد با آن سه نفر توي فيلم از ماجرا سر دربياوريد و لذت ببريد.
بي اغراق مي توانم بگوييم ثانيه اي از ديدن فيلم احساس خستگي نكردم. و اين فيلم قطعا تر بايد تو سينما ديده شود. و قطعا ترش بايد ديده شود. داستان گويي فيلم به قدري جذاب و جالب هست كه نه فرصت مي كني و نه مي تواني به اين كه چه مي شود فكر كني و تهش را حدس بزني. و هر لحظه با يك چيز جذاب تري هيجان زده مي شوي.
آدم دلش مي خواهد به ماني حقيقي يك دمت گرم محكم بگويد براي اين فيلم.
از همه بيشتر توي كل فيلم دلم مي خواست با آن سه نفر بودم يا خود كيوان بودم. کیوانی که برای بار اول وارد کشتی می شود و نوشته های توی کشتی را می خواند می گوید"این دست خط عین دست خط من است. شبیه نه. عین." و بعد اسم حلیمه را درمی آورد و بعد تر والیه را بچه ی واقعی خودش می داند. اینکه صدای سکوت را از هم تمیز می دهد و.... . و چقدر آن كشتي جالب و خوب بود.
نقد های خوب و متفاوتی خواندم و کاری به هیچ چیزیش ندارم. بنظرم با وجود فیلم های عجیب جالب هالیوودی یه فیلم ایرانی آمده ست که روی دست فیلم هایی با تم رمز آلود و هیجان انگیز و ماجراجوی هالیوود زده است و دارد می شود یک شروع جالب انگیز در سینمای ایران.
انقدر این فیلم باعث شد من از خودم و فضای اطرافم دور شوم و پرت شوم به دنیایی که بابک و کیوان و بهنام تویشان بودند که دلم میخواد چند بار دیگر تنها بروم سینما و به تماشاش بشینم.
پ.ن: نمی دونم مسعود فراستی این فیلم رو هنوز نقد کرده یا نه. هرچی گشتم خودم چیزی پیدا نکردم اما اگه برام پیدا کردید لینکشو بدید بهم. لینکش
پ.ن: توصیه می کنم شدیدا این فیلم رو برین تو سینما ببینید و به همه چیزش دقت کنید. همه ی همه چیز فیلم.